|
روزی از عابری پرسیدم:زندگی چیست؟ خندید و رفت. از عابری دیگر پرسیدم;او نیز خندید و رفت. و از عابر دیگری پرسیدم و پاسخ او جز خنده چیزی نبود. بعدها هر سه عابر را دیدم;در صبح عابر اول را دیدم که می گریست و میگفت:عارفی خوب است و من لایقش نیستم. در ظهر عابر دوم را دیدم که او هم در حالی که می گریست گفت:عاشقی خوب است و من لایقش نیستم. تازه شب شده بود که عابر سوم را دیدم;در حال گریستن بود و گفت:شهرت و مادیات خوب است ولی من لایقش نیستم. . . . . آخر شب که به روز پر مشغله ی خود نگاهی کردم,فهمیدم: “هر سه عابر یک شخصیت بودند.شخصیتی که خدایش را به خاطر عشقش و عشقش را به خاطر شهرتش از دست داده بود.اما شهرتش را برای چه از دست داده؟؟؟؟؟؟؟ شاید برای روحی که لایق هیچ چیز نبوده…!!! نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |